چنانچه می خواهید دچار "خود درگیری حاد" شوید...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
رژیم بگیرید!
حیاط شرکت ما یک درخت توت بزرگ دارد.
از اول بهار همگی منتظر رسیدن توت ها بودیم.
و امروز روز موعود فرا رسید.
پارچه بزرگی پهن شد.
دسته جاروبرقی برای تکاندن درخت از جا کنده شد!
و یکی از همکاران از درخت آویزان شد! چه آویزانی...
پس از چیدن توت ها سوری بر پا شد!
و ما به خاطر موفقیت بزرگی (در رفتن از زیر کار!) که بدست آورده بودیم، توت خوردیم و دوغ خوردیم و از زیر کار در رفتیم!
18 ساله بودم که عاشق جیمز هتفیلد شدم!
او را می پرستیدم
شبها بدون شنیدن Nothing else matters خوابم نمیبرد!
حتی کتاب شان را خریده بودم تا مبادا خدایی نکرده هنگام خواندن آهنگهایشان زیر لب اشتباهی رخ دهد!
علاقه وسواس گونه ای در من ایجاد شده بود...
اتفاقی افتاد در طرز نگاه من به زندگی
که از متالیکا بیزار شدم...
حال پس از 10 سال متالیکا به دوبی میاید!!
و من نمیدانم که دلم میخواهد دوباره همان دختربچه 18 ساله عاشق شوم یا...
یک سالی میشد که قالب بلاگم را عوض نکرده بودم. دیدم فرصت مناسبی است تا به بهانه سال جدید سر و سامانی به اینجا بدهم.
"پیشاپیش سال نو همگی مبارک"
"خداوند به غم خور غم میده، به قند خور قند!" :))))